سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشهدی ها

لازم نیست برای نوشتن احساسی داشته باشی و اتفاقی بیفتد.. فقط کافیست که چشم هایت را روی هم بگذاری و اذن عبور اشک های گرم را بر روی گونه هایت را بدهی...به همین آرامی و به همین سادگی...

 

این دل تنگ و این روح بی قرار را کچا تسکین است جز در حریم کوی یار؟

 

دلی که لحظه به لحظه اش فریاد لبیک یا حسین(ع) را سر می دهد و ثانیه به ثانیه حلاوت آن توفیق شیرین را زیر کامش تازه می کند

 

می روی...آرام و با صلابت پا می گذاری در حریم امن یار...سرمست از سعادتی که نصیبت شده است و غمزده از دوری ارباب.

 

داخل که میشوی بیشتر از هر وقت دیگر برای تعظیم سربرمی آوری... معجزه ایست این سلامها....که هروقت با طمانینه تر گام برمیداری بیشتر دلت خورد می شود . بر در حریم او می سوزد.

 

شلوغ است...خیلی شلوغ است. شاید هم خلوت است و این گواه دل بی قرار توست که دوست داشت تنهای تنها باشد...

 

از دور اذن دخول می خوانی. اادخل یا رسول الله...اادخل یا ملائکه الله...

 

با هر اجازه ای که می گیری قطره اشکی هم مهمان گونه هایت میشود و التماس و تضرعت را بیشتر می کند.

 

یک جمله اجازه و یک نگاه به اقتدار ضریح... گریه امانت را بریده است. دوست داری سیراب شوی. ماهی دور افتاده ای از دریا هستی که جرعه جرعه آب به روحت می خورانی و سیرابش می کنی...

 

اذن دخول که تمام می شود دیگر نه جای ناله های زیر لب است و نه جای پنهان کردن اشک... فریادهایت را زیر لب زمزمه میکنی و بعد.... اشک هایت را هم مجال ریزش می دهی ....آزادی...از هر وابستگی که این یک هفته تو را سخت شکانده است.

 

بی قراری هایت قرار را از تو گرفته...آنقدر دلتنگی وجودت را سرازیر کرده است که دوست داری دم به دم فریاد العطش کربلا سر دهی....

 

می خواهی دهان باز کنی و بگویی...

 

چه می گویم؟ امام دلت را از خیلی وقت پیش خوانده است...نیازی نیست به کلام...همین نگاه و همین قلب ناآرام برای خواستن زیاد هم هست...

 

اما...این چه نیرویی است که نمی گذارد بخواهی طعمش را دوباره بچشی؟ از حس خودخواهیت رنج می بری...از اینکه باز دعا کنی که «خودت» بروی حالت بد می شود...نگاهی به یار قدیمی ات می اندازی...بدجور تاب از کفش رفته است...وقتی می رفتی چشمانش فریاد می زد . التماس می کرد...با بغض ادامه میداد : برای من جامونده هم دعا کن...

 

حالا مگر می شود او را فراموش کرد و دلت طلب کند؟

 

می گویی...می خواهی...اما دیگر نه برای خودت...برای همه...به یاد بانویی که در نمازهایش اندکی از خود و خانواده اش خبری نبود... هر چه بود دوست بود و همسایه...


سه شنبه 90/10/13 | 5:5 عصر | تسنیم،دختری از جنس آسمان | نظرات ()


.: Weblog Themes By امین :.
درباره وبلاگ
نوای وبلاگ