سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشهدی ها

به دستانش نگاه می کردم .... کمی می لرزید ... دستانش پر بود از چین و چروک های ظریف و خشنی که گذر زمان آن ها را به جا گذاشته بود ... عینکش را جا به جا می کرد ... مثل این بود برای حجم صورت کودکانه اش بزرگ بود ... کتاب دعای کوچک و کهنه اش را محکم در دستان خسته اش فشار می داد ... و با دست دیگرش تسبیح غبار گرفته سالیان دورش را می چرخاند ... لبانش می لرزید و ذکر از لای دندان های عاریه اش به بیرون سر می خورد !! ... نگاهش را ناگهان بر روی من قفل کرد ... دلم لرزید ... نگاهش تهی از چیزی بود و پر از چیزهای دیگر ... این دوگانگی گیجم کرد ... لبخند را مهمان لبانم کردم ... به چشمانش ارام دل سپردم ... او هم خندید ... لبانش مشتاق صحبت بود ... اما کلمات مجالی برای خروج نداشتن ... ایستگاه آخر بود باید پیاده می شدیم .... دستم را برای کمک به سویش دراز کردم ... آرام دستانم را گرفت و خندید ... دستان کوچک و پیرش در دستان من گم شد ... گویی جوانی دستانم چروک های او را به سخره می گرفتند!!! کتاب دعای کوچکش را در کیف فرتوتش نهاد و با من راهی شد ... دلم برای دل خودم می سوزد ... در برابر او دلم پیر بود ... خدایا دوریم از تو چند ساله است ؟؟؟ دستانش را رها کرد و لبانش را به نشانه بدرود روی هم فشرد ... هنوز به قامت خمیده اش زل زده بودم ... دلم به حال دلم سوخت ....صدا باز هم در ذهنم می گفت .... خدایا در اوج جوانی... دوریم از تو چند ساله است ؟؟؟؟

                                                                                        م.و

.......


یکشنبه 90/7/3 | 12:45 عصر | پروانگی | نظرات ()
.: Weblog Themes By امین :.
درباره وبلاگ
نوای وبلاگ