سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشهدی ها

بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد

خیلی وقت ها این طوری است. می نشینم گوشه ی یکی از

طاقی های رو به روی ایوان طلا، سرم را به پهلوی دیوار تکیه

می دهم. چادرم نصف صورتم را می پوشاند و من فقط و فقط

آدم ها را نگاه می کنم. زن ها و مرد ها را. بچه ها و پیرها را.

 

 

درست توی همین لحظه هاست که احساس می کنم چیزی به

نام «زیارت » را تجربه می کنم. و درست توی همین آدم هاست

که چیزی به اسم «زیارت نامه » را می خوانم.

مردی نزدیک ایوان ایستاده و کت پشمی رنگ و رو رفته اش را

روی آرنج دست چپش انداخته و دست راستش را گذاشته روی

سینه اش و لب هایش ریز ریز تکان می خورد.

« اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی »

زنی با چادر سفید گلدار نخی اش، پای پنجره ی فولاد نشسته

و شانه هایش هر از گاهی تکان می خورد و صدای گریه اش را

به زور زیر چادرش پنهان می کند.

«فلا تخیبنی و لا تردنی بغیر قضاء حاجتی »

 

 

دختر بچه ای که موهایش را بافته و سرش را سوی آسمان

می چرخاند و با چشم هایش کبوترهای حرم را دنبال می کند و با

دست به مادرش نشان می دهد.

« بابی انت و امی یا مولای »

و من درست توی همین لحظه ها و درست از توی همین

آدم هاست که «شما » را صدا می زنم. همان وقتی که گوشه ی

یکی از رواق های روبه روی ایوان طلا نشسته ام و سرم را به

پهلوی دیوار تکیه داده ام .

«بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد... »

باتشکر از روزنامه حرم

 


دوشنبه 90/7/18 | 12:33 عصر | *جواد* | نظرات ()
.: Weblog Themes By امین :.
درباره وبلاگ
نوای وبلاگ