سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشهدی ها

رنگ می بازند همه در نگاهم

براستی آدم ها چه رنگی هستند؟؟

گم کرده ام در میان این همه رنگ خود را

ندید مرا؟

 دلنوشته ای از پروانگی

.


یکشنبه 90/8/22 | 5:41 عصر | پروانگی | نظرات ()

آقا امام زمان کی می یاد؟

 

در یکی از ملاقاتهایی که حضرت امام (ره) با خانواده ی شهدا داشتند ، فرزند شهیدی 3-4 ساله را برای تبریک خدمت حضرت امام آوردند کودک در آغوش ایشان با حالتی معصومانه پرسید: " آقا امام زمان کی می آید؟" حضرت امام که از پرسش کودک تعجب کرده بود ، علت این سوال را از همراهان کودک جویا شد. دایی کودک گفت: بارها شده است که این کودک از مادر خود می پرسد: پدرم کی می آید؟ و مادرش هم در پاسخ می گوید: آن روزی که امام زمان (عج) بیاید پدر هم همراه امام زمان(عج) خواهد آمد.

.......

 


یکشنبه 90/7/10 | 2:56 عصر | پروانگی | نظرات ()

تابوت خالی

 

به هر تابوت خالی که رسیدی بغل کردیش گفتی بسه برگرد

آخه تنها واسه تابوت خالی مگه چن سال میشه مادری کرد

یه سنگ خالی و یک عمر با عشق نشستی با یه دریا پاک کردی

.......

 

آخه جای منی که زندگیتم چه جوری یه پلاکو خاک کردی

نشستی حقتو از من بگیری نشستی دست و پاهامو بیارن

نشستی بلکه شاید بعد یک عمر یه روزی استخونامو بیارن

.......

 

اگه تنها به دریا دل سپردم ببین پشتم یه دریا مرد مادر

یه روزی با من از این سنگر سرد یه لشکر مرد برمیگرده مادر

از اون لالاییایی که نخوندی چشای خیلیارو خواب برده

.......

 

 


دوشنبه 90/7/4 | 8:44 صبح | پروانگی | نظرات ()

به دستانش نگاه می کردم .... کمی می لرزید ... دستانش پر بود از چین و چروک های ظریف و خشنی که گذر زمان آن ها را به جا گذاشته بود ... عینکش را جا به جا می کرد ... مثل این بود برای حجم صورت کودکانه اش بزرگ بود ... کتاب دعای کوچک و کهنه اش را محکم در دستان خسته اش فشار می داد ... و با دست دیگرش تسبیح غبار گرفته سالیان دورش را می چرخاند ... لبانش می لرزید و ذکر از لای دندان های عاریه اش به بیرون سر می خورد !! ... نگاهش را ناگهان بر روی من قفل کرد ... دلم لرزید ... نگاهش تهی از چیزی بود و پر از چیزهای دیگر ... این دوگانگی گیجم کرد ... لبخند را مهمان لبانم کردم ... به چشمانش ارام دل سپردم ... او هم خندید ... لبانش مشتاق صحبت بود ... اما کلمات مجالی برای خروج نداشتن ... ایستگاه آخر بود باید پیاده می شدیم .... دستم را برای کمک به سویش دراز کردم ... آرام دستانم را گرفت و خندید ... دستان کوچک و پیرش در دستان من گم شد ... گویی جوانی دستانم چروک های او را به سخره می گرفتند!!! کتاب دعای کوچکش را در کیف فرتوتش نهاد و با من راهی شد ... دلم برای دل خودم می سوزد ... در برابر او دلم پیر بود ... خدایا دوریم از تو چند ساله است ؟؟؟ دستانش را رها کرد و لبانش را به نشانه بدرود روی هم فشرد ... هنوز به قامت خمیده اش زل زده بودم ... دلم به حال دلم سوخت ....صدا باز هم در ذهنم می گفت .... خدایا در اوج جوانی... دوریم از تو چند ساله است ؟؟؟؟

                                                                                        م.و

.......


یکشنبه 90/7/3 | 12:45 عصر | پروانگی | نظرات ()


.: Weblog Themes By امین :.
درباره وبلاگ
نوای وبلاگ