سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مشهدی ها

باران شروع فصل دلتنگی ست...

اقا بیا...


دوشنبه 90/7/4 | 12:31 عصر | | نظرات ()

تابوت خالی

 

به هر تابوت خالی که رسیدی بغل کردیش گفتی بسه برگرد

آخه تنها واسه تابوت خالی مگه چن سال میشه مادری کرد

یه سنگ خالی و یک عمر با عشق نشستی با یه دریا پاک کردی

.......

 

آخه جای منی که زندگیتم چه جوری یه پلاکو خاک کردی

نشستی حقتو از من بگیری نشستی دست و پاهامو بیارن

نشستی بلکه شاید بعد یک عمر یه روزی استخونامو بیارن

.......

 

اگه تنها به دریا دل سپردم ببین پشتم یه دریا مرد مادر

یه روزی با من از این سنگر سرد یه لشکر مرد برمیگرده مادر

از اون لالاییایی که نخوندی چشای خیلیارو خواب برده

.......

 

 


دوشنبه 90/7/4 | 8:44 صبح | پروانگی | نظرات ()

به دستانش نگاه می کردم .... کمی می لرزید ... دستانش پر بود از چین و چروک های ظریف و خشنی که گذر زمان آن ها را به جا گذاشته بود ... عینکش را جا به جا می کرد ... مثل این بود برای حجم صورت کودکانه اش بزرگ بود ... کتاب دعای کوچک و کهنه اش را محکم در دستان خسته اش فشار می داد ... و با دست دیگرش تسبیح غبار گرفته سالیان دورش را می چرخاند ... لبانش می لرزید و ذکر از لای دندان های عاریه اش به بیرون سر می خورد !! ... نگاهش را ناگهان بر روی من قفل کرد ... دلم لرزید ... نگاهش تهی از چیزی بود و پر از چیزهای دیگر ... این دوگانگی گیجم کرد ... لبخند را مهمان لبانم کردم ... به چشمانش ارام دل سپردم ... او هم خندید ... لبانش مشتاق صحبت بود ... اما کلمات مجالی برای خروج نداشتن ... ایستگاه آخر بود باید پیاده می شدیم .... دستم را برای کمک به سویش دراز کردم ... آرام دستانم را گرفت و خندید ... دستان کوچک و پیرش در دستان من گم شد ... گویی جوانی دستانم چروک های او را به سخره می گرفتند!!! کتاب دعای کوچکش را در کیف فرتوتش نهاد و با من راهی شد ... دلم برای دل خودم می سوزد ... در برابر او دلم پیر بود ... خدایا دوریم از تو چند ساله است ؟؟؟ دستانش را رها کرد و لبانش را به نشانه بدرود روی هم فشرد ... هنوز به قامت خمیده اش زل زده بودم ... دلم به حال دلم سوخت ....صدا باز هم در ذهنم می گفت .... خدایا در اوج جوانی... دوریم از تو چند ساله است ؟؟؟؟

                                                                                        م.و

.......


یکشنبه 90/7/3 | 12:45 عصر | پروانگی | نظرات ()

خوابی دیدم .... خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم .

بر پهنه هایی از آسمان صحنه هایی از زندگی ام برق زد .

در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم .

یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .

 

 

خدا پاسخ داد: بنده بسیار عزیزم من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم

گذاشت اگر در آزمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا دیدی زمانی بود که

تو را در آغوشمحمل می کردم .

 وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جای پاهای روی شن

نگاه کردم .

متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام فقط یک جفت جای پا روی شن

بوده است .


همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام

بوده است .

این واقعا برایم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم :

خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم در تمام راه با من خواهی بود .

ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام فقط یک جفت جای پا وجود داشت .

نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم  مرا تنها گذاشتی؟


شنبه 90/7/2 | 11:30 عصر | الهه | نظرات ()


    مرد نجوا کنان گفت: ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن  

                                                                                 و چکاوکی با صدای قشنگی خواند اما مرد نشنید

                                                         پس مرد دوباره فریاد زد با من حرف بزن و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکند!

    اما مرد باز هم نشنید. مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت ای خالق توانا پس حداقل بگذار تا تو را ببینم .

و ستاره ای به روشنی درخشید

 

اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد پروردگارا به من معجزه ای نشان بده

و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز گردید

اما مرد متوجه نشد و با نا امیدی ناله کرد خدایا مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری!

و انگاه خداوند بلند مرتبه دست خود را از اسمان بر روی زمین دراز کرد و مرد را لمس کرد

اما مرد پروانه را دور کرد و قدم زنان رفت...

 

و خدایی که در این نزدیکی است... لای این شب بوهاپای آن کاج بلند.  (سهراب سپهری)

 


شنبه 90/7/2 | 3:20 عصر | حسین کارگر | نظرات ()
<      1   2   3   4      


.: Weblog Themes By امین :.
درباره وبلاگ
نوای وبلاگ